راز شب - قسمت سوم
17 ott 2019 ·
23 min. 28 sec.
Scarica e ascolta ovunque
Scarica i tuoi episodi preferiti e goditi l'ascolto, ovunque tu sia! Iscriviti o accedi ora per ascoltare offline.
Descrizione
ساعت یک شب بود که ماهرخ را صدا کردند.
از نگاهش ترس و وحشت می بارید. خیس عرق بود.
بدنش بشدت می لرزید.
دستش را گرفتم و گفتم ماهرخ آرام باش اتفاقی نمی افتد. نیم ساعت بعد رنگ پریده برگشت وگفت فروغ امشب می خواهند مرا از این زندان منتقل کنند. به کجا؟
زندان بندر عباس.
گوشه اتاق نشست نگاهش بارقه وحشتناک و هولناکی گرفته بود و لبهایش می لرزید.
دستش را که مثل قطعه ای یخ شده بود را گرفتم.
حتما سنگسارم می کنند.
تلاشم این بودکه به هر وسیله ای ماهرخ را آرام کنم.
کمک کردم وسایلش را جمع کند.
ماهرخ مرا بوسید و گفت فروغ من هیچ وقت خواهری نداشتم. ولی تو برایم خیلی عزیز بودی.
روزهای خوبی کنار تو داشتم. با اینکه در زندان بودم آرامش داشتم.
خیلی چیزها یاد گرفتم از خدا می خواهم اگر سرنوشتم این است که بمیرم، عمرم را به تو بدهد.
دیگر نمی توانستم جلو گریه خودم را بگیرم. صورتش را بوسیدم و گفتم تو هم خواهر نازنین من هستی هیچوقت فراموشت نمی کنم.
آن شب ماهرخ از نزد من رفت. تا صبح خوابم نبرد.
روزهای زندان با باز جویی های پاسداران در حال گذر بود.
چند روز بعد از رفتن ماهرخ یک روز صبح ساعت ۱۰، پاسداری یک خانم دبیر راکه به اتهام هواداری از گروه های چپ دستگیر شده بود به سلولم آورد.
دورا دور او را می شناختم و برایش احترام قائل بودم. اسمش مهری بود.
یک روز برای مهری جریان باز جویی پاسداران را تعریف کردم.
و گفتم نمی فهمم که چرا این بازجوها هر کدام یک برخورد دارند. یکی از آنها خشن است. عصبانی و شکنجه گر است.
آن یکی مهربان و عاطفی. مثلا یکی به من فقط می گوید منافق. آن یکی اسمم را صدا می کند وفحش نمی دهد.
گیج شدم سر در نمی آورم.
مهری گفت نه نه فروغ جان خوب شد که برایم تعریف کردی. این شگرد این پاسداران است. نکنه که تحت تاثیر قرار بگیری وفریب بخوری.
بعد از دوازده روز من و مهری و دو مرد زندانی را به زندان کرمان منتقل کردند.
شهر بافت سه ساعت با کرمان فاصله داشت.
اما جالب اینجا بود که در دورترین و کوچکترین شهرهای ایران هم رژیم از دست مجاهدین و هوادارانش در امان نبود.
از نگاهش ترس و وحشت می بارید. خیس عرق بود.
بدنش بشدت می لرزید.
دستش را گرفتم و گفتم ماهرخ آرام باش اتفاقی نمی افتد. نیم ساعت بعد رنگ پریده برگشت وگفت فروغ امشب می خواهند مرا از این زندان منتقل کنند. به کجا؟
زندان بندر عباس.
گوشه اتاق نشست نگاهش بارقه وحشتناک و هولناکی گرفته بود و لبهایش می لرزید.
دستش را که مثل قطعه ای یخ شده بود را گرفتم.
حتما سنگسارم می کنند.
تلاشم این بودکه به هر وسیله ای ماهرخ را آرام کنم.
کمک کردم وسایلش را جمع کند.
ماهرخ مرا بوسید و گفت فروغ من هیچ وقت خواهری نداشتم. ولی تو برایم خیلی عزیز بودی.
روزهای خوبی کنار تو داشتم. با اینکه در زندان بودم آرامش داشتم.
خیلی چیزها یاد گرفتم از خدا می خواهم اگر سرنوشتم این است که بمیرم، عمرم را به تو بدهد.
دیگر نمی توانستم جلو گریه خودم را بگیرم. صورتش را بوسیدم و گفتم تو هم خواهر نازنین من هستی هیچوقت فراموشت نمی کنم.
آن شب ماهرخ از نزد من رفت. تا صبح خوابم نبرد.
روزهای زندان با باز جویی های پاسداران در حال گذر بود.
چند روز بعد از رفتن ماهرخ یک روز صبح ساعت ۱۰، پاسداری یک خانم دبیر راکه به اتهام هواداری از گروه های چپ دستگیر شده بود به سلولم آورد.
دورا دور او را می شناختم و برایش احترام قائل بودم. اسمش مهری بود.
یک روز برای مهری جریان باز جویی پاسداران را تعریف کردم.
و گفتم نمی فهمم که چرا این بازجوها هر کدام یک برخورد دارند. یکی از آنها خشن است. عصبانی و شکنجه گر است.
آن یکی مهربان و عاطفی. مثلا یکی به من فقط می گوید منافق. آن یکی اسمم را صدا می کند وفحش نمی دهد.
گیج شدم سر در نمی آورم.
مهری گفت نه نه فروغ جان خوب شد که برایم تعریف کردی. این شگرد این پاسداران است. نکنه که تحت تاثیر قرار بگیری وفریب بخوری.
بعد از دوازده روز من و مهری و دو مرد زندانی را به زندان کرمان منتقل کردند.
شهر بافت سه ساعت با کرمان فاصله داشت.
اما جالب اینجا بود که در دورترین و کوچکترین شهرهای ایران هم رژیم از دست مجاهدین و هوادارانش در امان نبود.
Informazioni
Autore | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organizzazione | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Sito | - |
Tag |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Commenti