نبردی برای همه – خاطراتی از خواهر مجاهد خلق متین کریم – قسمت ۶
4 feb 2019 ·
32 min. 16 sec.
Iscriviti gratuitamente
Ascolta questo episodio e molti altri. Goditi i migliori podcast su Spreaker!
Scarica e ascolta ovunque
Scarica i tuoi episodi preferiti e goditi l'ascolto, ovunque tu sia! Iscriviti o accedi ora per ascoltare offline.
Descrizione
در کتاب صوتی «نبردی برای همه»، خواهر مجاهد خلق، متین کریم، خاطرات زندان را برای شما بازگو میکند. در بخش چهارم این کتاب وضعیت بند ۲۴۶ زندان اوین و کودکان خردسالی که در این بند بودند بازگو شده است. از جملة این کودکان خردسال «حامد کریم» برادر کوچکتر خواهر مجاهد خلق متین کریم است که به همراه او و مادرش، دوران کودکی خود را در اوین گذرانده است. بخش دیگری از کتاب به جشن نوروزی در زندان و شکنجههای اسدالله لاجوردی (قصاب اوین) بخاطر این جشن اختصاص دارد. در بخشی از کتاب به خاطرات سرنوشت کودکان مجاهدین در جنگ کویت در عراق پرداخته شده است. «انتخاب»، بخش پایانی این بخش از کتاب صوتی است که در آن خاطراتی از بازجوییها در زندان اوین نقل شده است.
زندانیان سیاسی در بند «246» زندان اوین
بند246 دو طبقه بود. بند بالا كه ما در آن بودیم 6 اتاق داشت. اتاقهایی كه برای حداكثر 20 زندانی بود ولی 100زندانی را در آنها جا داده بودند. هیچوقت همه نفرات در اتاق جا نمیشدیم.
آن جا دوباره با حامد بودم. حامد بهشدت ساكت شده بود و زیاد حرف نمیزد و بیشتر در خود بود. مادرم وضع جسمانی خوبی نداشت .
وقتی او را دیدم پاهایش در اثر ضربههای زیاد شلاق عفونت كرده بود. در محیطی كه بند عمومی زنان بود، 7بچه دیگر از چندماهه تا دوساله وجود داشت. كه حامد بزرگترین بچه آن بند بود و خیلی چیزها را میفهمید.
وجه مشترك این بچهها آن بود كه از خانوادههای اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند. یا همراه با مادرانشان دستگیر شده بودند، یا در زندان بدنیا آمده بودند.
یك روز كه با حامد صحبت میكردم و میخواستم قانعش كنم بهتر است به بیرون زندان برود و برایش از مدرسهرفتن و بازیكردن در بیرون و اسباب بازیها و غیره میگفتم.
در جوابم گفت: «یعنی میخواهی من اینقدر بیخیال باشم؟ مگر نگفتی كه بهترین زندگی هم زندگی با مجاهدین است.
حالا چرا میخواهی به من یاد بدهی كه بروم بدون مجاهدین زیر دست اینها كه دیدم چقدر بد هستند مدرسه بروم و بازی كنم؟ من نمیروم.»
حرفهایش خیلی بزرگتر از سن خودش شده بود و مستمر خواهش میكرد او را به بیرون نفرستیم.
اسدالله لاجوردی (قصاب اوین) و جشن نوروز
در ایام نوروز از آنجا كه شیرینی نداشتیم خودمان با جمعكردن كرههایی كه بعد از مدتهای زیادی تازه به ما داده بودند.
با جمعكردن سهمیه شكر و نانمان و با تركیب این سه تا در اتاقمان، چیزی شبیه شیرینی درست كردیم و دور هم در اتاق جمع شدیم و خوردیم.
نیمهشب به اتاقمان كه اتاق اول بند 246بود ریختند و یكی از آنها گفت: حالا كارتان به جایی رسیده كه جشن میگیرید؟ خیلی خوش میگذرد؟
پس اینجا هتل است. كاری میكنم كه خیال جشن گرفتن از سرتان بپرد.
روز بعد نزدیك ظهر بود كه در اتاق را باز كردند و تعدادی ازجمله من و مادرم و برادرم را به محل هواخوری انداخته و دست بند زدند و همه را رو به دیوار كردند .
گفتند حق حرفزدن با هم ندارید در این میان خود لاجوردی آمد و درحالیكه رو به دیوار نشسته بودیم از پشت به ما ضربه میزد . با قهقهههای كریهش میگفت: «هوس جشن كردهاید؟ حالا میخواهید تقویت روحیه كنید؟
منافقهای كثیف، خون همهتان حلال است، بزرگواری میكنیم كه از شما نگهداری میكنیم. غذایی كه بهتان میدهیم از سرتان زیاد است... »
سرنوشت
در اواخر سال63 درحالیكه حدود دوسال از دستگیری من و مادرم میگذشت، پدرم آزاد شده بود و برای تحویلگیری حامد به زندان مراجعه كرد. در واقع حامد را به زور از زندان به بیرون فرستادیم تا نزد پدرم بماند.
وقتی در سال65 همه ما به مجاهدین پیوستیم. بعد از صحبتهای زیادی كه با حامد كردیم درنهایت راضی شد فعلا درس بخواند تا وقتی به سن مناسب رسید او را قبول كنند.
4سال بعد هنگامی كه در اوج بحران و جنگ كویت (جنگ سال1990) بچهها را از مناطق مرزی و مدرسههای پایگاههای مقاومت در عراق به اروپا میفرستادیم.
تا جانشان حفظ شود و در معرض بمبارانهای مناطق مختلف نباشند، باز هم حامد پافشاری كرد و حتی به گریه افتاد و اصرار كرد كه بماند و از مجاهدین دور نشود.
درنهایت قانع شد كه به اروپا برود او چندسال نزد یكی از خانوادهها در اروپا زندگی كرد و بعد از درخواستها و نامههای مكرری كه خطاب به مسئولان سازمان نوشت به منطقه مرزی آمد و به آرزوی خودش رسید.
انتخاب
طی مدتی كه در سلول 311 زندان اوین بودم، چندین بار مرا به بازجویی بردند. حرف و سؤال اصلی آنها از من این بود كه چه كسانی را میشناسم؟ آیا در رابطه با سازمان بودهام یا نه؟ چه کارهایی در زمینه سیاسی و مبارزه میكرده ام؟
اینها البته فقط كلمات است، واقعیت صحنه این بود كه در لابلای هیچ كلمه و جملهیی نبود كه چند مشت و لگد نثارم نكنند.
وقتی به حرفهای بازجو فکر می کردم در دلم از این كار آنها كه تا مدتها آن خانه را تحت نظر داشتند خندهام میگرفت.
از اینكه رژیم در مورد اطلاعات اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران تا كجا دستش خالی است، خوشحال میشدم.
چند ماه بعد در اواسط تابستان بود كه برای بازجویی صدایم زدند. كاغذی به من داد كه یك الگوی چارت سازماندهی بود و یك فرم سؤالها هم ضمیمهاش بود.
گفتم: من نه میدانم چارت چیست و نه چیزی داشتهام كه بنویسم.
اما سؤالهایی كه كرده بود برخی در رابطه با نوشتن اعلامیه و.... بود كه در همان حد نوشتم و مضمونش این بود كه خودم آن اعلامیهها را دستنویس كرده بودم.
زندانیان سیاسی در بند «246» زندان اوین
بند246 دو طبقه بود. بند بالا كه ما در آن بودیم 6 اتاق داشت. اتاقهایی كه برای حداكثر 20 زندانی بود ولی 100زندانی را در آنها جا داده بودند. هیچوقت همه نفرات در اتاق جا نمیشدیم.
آن جا دوباره با حامد بودم. حامد بهشدت ساكت شده بود و زیاد حرف نمیزد و بیشتر در خود بود. مادرم وضع جسمانی خوبی نداشت .
وقتی او را دیدم پاهایش در اثر ضربههای زیاد شلاق عفونت كرده بود. در محیطی كه بند عمومی زنان بود، 7بچه دیگر از چندماهه تا دوساله وجود داشت. كه حامد بزرگترین بچه آن بند بود و خیلی چیزها را میفهمید.
وجه مشترك این بچهها آن بود كه از خانوادههای اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند. یا همراه با مادرانشان دستگیر شده بودند، یا در زندان بدنیا آمده بودند.
یك روز كه با حامد صحبت میكردم و میخواستم قانعش كنم بهتر است به بیرون زندان برود و برایش از مدرسهرفتن و بازیكردن در بیرون و اسباب بازیها و غیره میگفتم.
در جوابم گفت: «یعنی میخواهی من اینقدر بیخیال باشم؟ مگر نگفتی كه بهترین زندگی هم زندگی با مجاهدین است.
حالا چرا میخواهی به من یاد بدهی كه بروم بدون مجاهدین زیر دست اینها كه دیدم چقدر بد هستند مدرسه بروم و بازی كنم؟ من نمیروم.»
حرفهایش خیلی بزرگتر از سن خودش شده بود و مستمر خواهش میكرد او را به بیرون نفرستیم.
اسدالله لاجوردی (قصاب اوین) و جشن نوروز
در ایام نوروز از آنجا كه شیرینی نداشتیم خودمان با جمعكردن كرههایی كه بعد از مدتهای زیادی تازه به ما داده بودند.
با جمعكردن سهمیه شكر و نانمان و با تركیب این سه تا در اتاقمان، چیزی شبیه شیرینی درست كردیم و دور هم در اتاق جمع شدیم و خوردیم.
نیمهشب به اتاقمان كه اتاق اول بند 246بود ریختند و یكی از آنها گفت: حالا كارتان به جایی رسیده كه جشن میگیرید؟ خیلی خوش میگذرد؟
پس اینجا هتل است. كاری میكنم كه خیال جشن گرفتن از سرتان بپرد.
روز بعد نزدیك ظهر بود كه در اتاق را باز كردند و تعدادی ازجمله من و مادرم و برادرم را به محل هواخوری انداخته و دست بند زدند و همه را رو به دیوار كردند .
گفتند حق حرفزدن با هم ندارید در این میان خود لاجوردی آمد و درحالیكه رو به دیوار نشسته بودیم از پشت به ما ضربه میزد . با قهقهههای كریهش میگفت: «هوس جشن كردهاید؟ حالا میخواهید تقویت روحیه كنید؟
منافقهای كثیف، خون همهتان حلال است، بزرگواری میكنیم كه از شما نگهداری میكنیم. غذایی كه بهتان میدهیم از سرتان زیاد است... »
سرنوشت
در اواخر سال63 درحالیكه حدود دوسال از دستگیری من و مادرم میگذشت، پدرم آزاد شده بود و برای تحویلگیری حامد به زندان مراجعه كرد. در واقع حامد را به زور از زندان به بیرون فرستادیم تا نزد پدرم بماند.
وقتی در سال65 همه ما به مجاهدین پیوستیم. بعد از صحبتهای زیادی كه با حامد كردیم درنهایت راضی شد فعلا درس بخواند تا وقتی به سن مناسب رسید او را قبول كنند.
4سال بعد هنگامی كه در اوج بحران و جنگ كویت (جنگ سال1990) بچهها را از مناطق مرزی و مدرسههای پایگاههای مقاومت در عراق به اروپا میفرستادیم.
تا جانشان حفظ شود و در معرض بمبارانهای مناطق مختلف نباشند، باز هم حامد پافشاری كرد و حتی به گریه افتاد و اصرار كرد كه بماند و از مجاهدین دور نشود.
درنهایت قانع شد كه به اروپا برود او چندسال نزد یكی از خانوادهها در اروپا زندگی كرد و بعد از درخواستها و نامههای مكرری كه خطاب به مسئولان سازمان نوشت به منطقه مرزی آمد و به آرزوی خودش رسید.
انتخاب
طی مدتی كه در سلول 311 زندان اوین بودم، چندین بار مرا به بازجویی بردند. حرف و سؤال اصلی آنها از من این بود كه چه كسانی را میشناسم؟ آیا در رابطه با سازمان بودهام یا نه؟ چه کارهایی در زمینه سیاسی و مبارزه میكرده ام؟
اینها البته فقط كلمات است، واقعیت صحنه این بود كه در لابلای هیچ كلمه و جملهیی نبود كه چند مشت و لگد نثارم نكنند.
وقتی به حرفهای بازجو فکر می کردم در دلم از این كار آنها كه تا مدتها آن خانه را تحت نظر داشتند خندهام میگرفت.
از اینكه رژیم در مورد اطلاعات اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران تا كجا دستش خالی است، خوشحال میشدم.
چند ماه بعد در اواسط تابستان بود كه برای بازجویی صدایم زدند. كاغذی به من داد كه یك الگوی چارت سازماندهی بود و یك فرم سؤالها هم ضمیمهاش بود.
گفتم: من نه میدانم چارت چیست و نه چیزی داشتهام كه بنویسم.
اما سؤالهایی كه كرده بود برخی در رابطه با نوشتن اعلامیه و.... بود كه در همان حد نوشتم و مضمونش این بود كه خودم آن اعلامیهها را دستنویس كرده بودم.
Informazioni
Autore | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organizzazione | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Sito | - |
Tag |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company