نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت ششم- بچه های بند ۲۴۶
31 gen 2020 ·
32 min. 16 sec.
Scarica e ascolta ovunque
Scarica i tuoi episodi preferiti e goditi l'ascolto, ovunque tu sia! Iscriviti o accedi ora per ascoltare offline.
Descrizione
بچه های ۲۴۶
بند ۲۴۶ دو طبقه بود، بند بالا که ما درآن بودیم شش اتاق داشت اتاقهایی که حداکثر ۲۰ زندانی بود ولی ۱۰۰زندانی را در آنها جا داده بودند. هیچ وقت همه نفرات در اتاق جا نمی شدیم. در اتاقها باز بود و همیشه بخشی از نفرات در راهرو بند بودند. مواقعی که تنبیه می شدیم و در را می بستند همه می بایست داخل اتاق مچاله می شدیم برخی می نشستند و برخی نوبتی می ایستادند تا همه جا بگیرند.
هنگام انتقال از بند ۳۱۱ قرار بود به بند ۲۴۶ پایین بروم. اسم من را برای بند پایین خواندند ولی روز بعد من و چند نفر دیگر را در سالن بند منتظر نگاه داشتند تا به داخل بند ببرند، همه ما را به جای بند پایین به بند بالا بردند و به طور تصادفی من و مادرم هم اتاق شدیم.
آنجا دوباره با حامد بودم حامد به شدت ساکت شده بود و زیاد حرف نمی زد و بیشتر در خود بود. مادرم وضع خوبی نداشت و وقتی او را دیدم پاهایش بر اثر ضربه های زیاد شلاق عفونت کرده بود. وضعیت روحی حامد به مرور بعد از مدتی بدتر شد جیغهای ناگهانی میزد تشنج می گرفت و بخصوص وضع مادرم و بقیه راکه می دید حالش بدتر میشد.
در محیطی که بند عمومی زنان بود ۷ بچه دیگر از چند ماهه تا ۲ ساله وجود داشت که حامد بزرگترین بچه بند بود و خیلی چیزها را می فهمید. ۳پسردیگر به نام های یاسر، علی و مهدی بودند و یک دختر بنام سمیه و دو کودک دیگر که اسمشان در خاطرم نمانده است.
یاسر دوسال داشت و تنها هم بازی حامد محسوب میشد. وجه مشترک آن بچه ها آن بود که از خانواده های مجاهدین بودند، یا همراه با مادرانشان دستگیر شده بودند یا در زندان به دنیا آماده بودند. برای نگه داری بچه ها در زندان، هیچ امکان ویژه ای وجود نداشت همان رفتاری که با زندانیان می شد با آنها هم میشد. از غذا و امکانات گرفته تا چیزهای دیگر همه چیز یک سان بود هیچ استثنائی هم قائل نمی شدند.
مسئول بند آنجا زنی به نام محمدی در اثر فشارهای بیرون چند بار اخطار داده بود که این بچه را باید بفرستید بیرون، دیگر نمی شد آنجا بمانند، آدرسی بدهید که خبر بدهیم بیایند دنبالشان. حامد که این موضوع را فهمیده بود بشدت به مادرم می چسبید و میگفت من هرگز بیرون زندان نمیرم هرچه به او می گفتیم زودتر بروی بهتر است میگفت یعنی من حاضر بشوم مادرم بماند و من بروم، اگر قرار باشد مادرم اعدام بشود من هم کنارش اعدام میشوم، چون من دیگر کسی را ندارم. یک روز که با حامدصحبت می کردم و می خواستم قانعش کنم که بهتراست به بیرون زندان برود و برایش از مدرسه رفتن و بازی کردن در بیرون و اسباب بازی و غیره می گفتم، در جوابم گفت یعنی می خواهی من اینقدر بی خیال باشم مگر خودت نمی گفتی که تا آخرین نفسی که بکشی چه خودت و چه بابا و مامان با مجاهدین خواهی بود، مگر نگفتی بهترین زندگی هم زندگی با مجاهدین است، حالا چرا می خواهی به من یاد بدهی که بروم بدون مجاهدین زیر دست اینها که دیدم چقدر بد هستند مدرسه بروم و بازی کنم من نمی روم. حرفهایش خیلی بزرگتر از سن خودش شده بود و مستمر خواهش می کرد او را به بیرون نفرستیم ....
بند ۲۴۶ دو طبقه بود، بند بالا که ما درآن بودیم شش اتاق داشت اتاقهایی که حداکثر ۲۰ زندانی بود ولی ۱۰۰زندانی را در آنها جا داده بودند. هیچ وقت همه نفرات در اتاق جا نمی شدیم. در اتاقها باز بود و همیشه بخشی از نفرات در راهرو بند بودند. مواقعی که تنبیه می شدیم و در را می بستند همه می بایست داخل اتاق مچاله می شدیم برخی می نشستند و برخی نوبتی می ایستادند تا همه جا بگیرند.
هنگام انتقال از بند ۳۱۱ قرار بود به بند ۲۴۶ پایین بروم. اسم من را برای بند پایین خواندند ولی روز بعد من و چند نفر دیگر را در سالن بند منتظر نگاه داشتند تا به داخل بند ببرند، همه ما را به جای بند پایین به بند بالا بردند و به طور تصادفی من و مادرم هم اتاق شدیم.
آنجا دوباره با حامد بودم حامد به شدت ساکت شده بود و زیاد حرف نمی زد و بیشتر در خود بود. مادرم وضع خوبی نداشت و وقتی او را دیدم پاهایش بر اثر ضربه های زیاد شلاق عفونت کرده بود. وضعیت روحی حامد به مرور بعد از مدتی بدتر شد جیغهای ناگهانی میزد تشنج می گرفت و بخصوص وضع مادرم و بقیه راکه می دید حالش بدتر میشد.
در محیطی که بند عمومی زنان بود ۷ بچه دیگر از چند ماهه تا ۲ ساله وجود داشت که حامد بزرگترین بچه بند بود و خیلی چیزها را می فهمید. ۳پسردیگر به نام های یاسر، علی و مهدی بودند و یک دختر بنام سمیه و دو کودک دیگر که اسمشان در خاطرم نمانده است.
یاسر دوسال داشت و تنها هم بازی حامد محسوب میشد. وجه مشترک آن بچه ها آن بود که از خانواده های مجاهدین بودند، یا همراه با مادرانشان دستگیر شده بودند یا در زندان به دنیا آماده بودند. برای نگه داری بچه ها در زندان، هیچ امکان ویژه ای وجود نداشت همان رفتاری که با زندانیان می شد با آنها هم میشد. از غذا و امکانات گرفته تا چیزهای دیگر همه چیز یک سان بود هیچ استثنائی هم قائل نمی شدند.
مسئول بند آنجا زنی به نام محمدی در اثر فشارهای بیرون چند بار اخطار داده بود که این بچه را باید بفرستید بیرون، دیگر نمی شد آنجا بمانند، آدرسی بدهید که خبر بدهیم بیایند دنبالشان. حامد که این موضوع را فهمیده بود بشدت به مادرم می چسبید و میگفت من هرگز بیرون زندان نمیرم هرچه به او می گفتیم زودتر بروی بهتر است میگفت یعنی من حاضر بشوم مادرم بماند و من بروم، اگر قرار باشد مادرم اعدام بشود من هم کنارش اعدام میشوم، چون من دیگر کسی را ندارم. یک روز که با حامدصحبت می کردم و می خواستم قانعش کنم که بهتراست به بیرون زندان برود و برایش از مدرسه رفتن و بازی کردن در بیرون و اسباب بازی و غیره می گفتم، در جوابم گفت یعنی می خواهی من اینقدر بی خیال باشم مگر خودت نمی گفتی که تا آخرین نفسی که بکشی چه خودت و چه بابا و مامان با مجاهدین خواهی بود، مگر نگفتی بهترین زندگی هم زندگی با مجاهدین است، حالا چرا می خواهی به من یاد بدهی که بروم بدون مجاهدین زیر دست اینها که دیدم چقدر بد هستند مدرسه بروم و بازی کنم من نمی روم. حرفهایش خیلی بزرگتر از سن خودش شده بود و مستمر خواهش می کرد او را به بیرون نفرستیم ....
Informazioni
Autore | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organizzazione | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Sito | - |
Tag |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Commenti