نبردی برای همه_خاطرات متین کریم_قسمت چهارم- دومین بازداشت
28 gen 2020 ·
31 min. 46 sec.
Iscriviti gratuitamente
Ascolta questo episodio e molti altri. Goditi i migliori podcast su Spreaker!
Scarica e ascolta ovunque
Scarica i tuoi episodi preferiti e goditi l'ascolto, ovunque tu sia! Iscriviti o accedi ora per ascoltare offline.
Descrizione
نبردی برای همه
دومین باز داشت
لحظههای تصمیمگیری برای بهجا گذاشتن پدری که در زندان و زیرشکنجه است جانکاه و سخت بود. خیلی روزها در دلم دعا میکردم خدا کند در همان ایام که مقدمات رفتنمان بهخارج از کشور فراهم میشد پدرم آزاد شود و بتوانیم او را هم ببریم. اما بعید میدانستم آزادش کنند فکر وصل شدن به مجاهدین و از آن حال و هوای آوارگی خارج شدن من و مادرم را حسابی سرحال و شاداب کرده بود. مادر طرحی داشت که برادر و خواهرم را بهنحو مناسبی از مدرسه بیرون بیاورد.
به مادر بزرگم پیامی فرستاد که ماجد و هاجر را آماده کند تا درست دو روز قبل از حرکتمان آنها را نزد ما بیاورد. اما در فروردینماه سال۶۲ زمان رفتنمان را از مرز خبر دادن، درست ۴۸ ساعت قبل از زمانی که قرار بود بهسمت کردستان حرکت کنیم. نیم شب اکیپهای دادستانی از در و دیوار بهداخل خانه ریختند. همهمان را با کتک فحش و ناسزا دستبند زدند و در گوشه یک اتاق انداختند و خانه را بهطور کامل بازرسی کردند. بعد از اینکه جز چند دست نویس اعلامیهها مجاهدین چیز دیگری پیدا نکردند همه ساکنان آن خانه را از صاحبخانه که یک زن ۵۰ساله بود و فرزندان جوانش، تا من و مادر و برادر ۵سالهام را به اوین بردند.
در آنجا همه را از هم جدا کردند من را بهراهرو یکی از شعبهها بردند مادرم را بهسلول بردند و برادرکوچکم حآمد را از من و مادرم جدا کردند و در قسمت هم کف ساختمان دادستانی اوین باقی گذاشتند. از همانجا فقط ضربههای مشت و لگد بود که بهسر و بدنم وارد میشد و بعد هم فحش و ناسزا و حرفهایی که نمیتوان گفت و نوشت.
از این پس در زندان بهخصوص در رابطه با برادرم که واضح بود چون بچه است و تقسیری ندارد، باصحنههایی مواجه شدم که خیلی وقتها بهخواب شباهت داشت. قبل از زندانی شدن فکر میکردم از کارهایی که رژیم میکند با خبرم، ولی در زندان رژیم فهمیدم که پیش از آن، هرگز رژیم را نشناخته بودم.
مسأله و سؤال اصلی از من این بود که بگو خالهات که مجاهد است کجاست؟ تازه این هم جز یک انتقام جوی کور نبود چون خودشان خوب میدانستن که در ایران نیست.
در میان ضربهای شدید که حین پرتاب کردنم در اتاق بازجویی بهمن وارد کردند ضربه شدید به سرم خورد که بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت گذشت. وقتی بههوش آمدم خودم را در سلول کوچکی دیدم که چهار نفر دیگر هم آنجا بودند. حوری، پروین، عطیه و مریم.
ابعاد سلول حدود یک و نیم در سه متر بود و پاهایمان را نمیتوانستم دراز کنیم چون در کف سلول جا نبود. یک قفسه زده بودند که وسایلمان را بگذاریم، یک پنجره خیلی کوچک داشت که رو بهبیرون باز میشود ولی آن را رنگ زده بودند که چیزی نبینیم. در آهنیش یک دریچه میلهای داشت که آن را برای غذا دادن باز میکردند.
در اوین و در بازجویهای زندان مادرم در ابتدا با تمام قوا تلاش کرده بود همه مسئولیتها را خودش بهعهده بگیرد تا من در معرض اتهامها و پیگردهای پاسداران قرار نگیرم. از اول بهآنها گفته بود دخترم مریض است تا آنها بهمن آسیبی نرسانند.
اولین بار که بهطور تصادفی با هم همبند شدیم وقتی وارد اتاق شدم مادرم را در نگاه اول نشناختم، از جایش نمیتوانست بلند شود و پاهایش از ضربههای شلاق و کابل آش و لاش بود همدیگر را در آغوش گرفتیم.....
دومین باز داشت
لحظههای تصمیمگیری برای بهجا گذاشتن پدری که در زندان و زیرشکنجه است جانکاه و سخت بود. خیلی روزها در دلم دعا میکردم خدا کند در همان ایام که مقدمات رفتنمان بهخارج از کشور فراهم میشد پدرم آزاد شود و بتوانیم او را هم ببریم. اما بعید میدانستم آزادش کنند فکر وصل شدن به مجاهدین و از آن حال و هوای آوارگی خارج شدن من و مادرم را حسابی سرحال و شاداب کرده بود. مادر طرحی داشت که برادر و خواهرم را بهنحو مناسبی از مدرسه بیرون بیاورد.
به مادر بزرگم پیامی فرستاد که ماجد و هاجر را آماده کند تا درست دو روز قبل از حرکتمان آنها را نزد ما بیاورد. اما در فروردینماه سال۶۲ زمان رفتنمان را از مرز خبر دادن، درست ۴۸ ساعت قبل از زمانی که قرار بود بهسمت کردستان حرکت کنیم. نیم شب اکیپهای دادستانی از در و دیوار بهداخل خانه ریختند. همهمان را با کتک فحش و ناسزا دستبند زدند و در گوشه یک اتاق انداختند و خانه را بهطور کامل بازرسی کردند. بعد از اینکه جز چند دست نویس اعلامیهها مجاهدین چیز دیگری پیدا نکردند همه ساکنان آن خانه را از صاحبخانه که یک زن ۵۰ساله بود و فرزندان جوانش، تا من و مادر و برادر ۵سالهام را به اوین بردند.
در آنجا همه را از هم جدا کردند من را بهراهرو یکی از شعبهها بردند مادرم را بهسلول بردند و برادرکوچکم حآمد را از من و مادرم جدا کردند و در قسمت هم کف ساختمان دادستانی اوین باقی گذاشتند. از همانجا فقط ضربههای مشت و لگد بود که بهسر و بدنم وارد میشد و بعد هم فحش و ناسزا و حرفهایی که نمیتوان گفت و نوشت.
از این پس در زندان بهخصوص در رابطه با برادرم که واضح بود چون بچه است و تقسیری ندارد، باصحنههایی مواجه شدم که خیلی وقتها بهخواب شباهت داشت. قبل از زندانی شدن فکر میکردم از کارهایی که رژیم میکند با خبرم، ولی در زندان رژیم فهمیدم که پیش از آن، هرگز رژیم را نشناخته بودم.
مسأله و سؤال اصلی از من این بود که بگو خالهات که مجاهد است کجاست؟ تازه این هم جز یک انتقام جوی کور نبود چون خودشان خوب میدانستن که در ایران نیست.
در میان ضربهای شدید که حین پرتاب کردنم در اتاق بازجویی بهمن وارد کردند ضربه شدید به سرم خورد که بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت گذشت. وقتی بههوش آمدم خودم را در سلول کوچکی دیدم که چهار نفر دیگر هم آنجا بودند. حوری، پروین، عطیه و مریم.
ابعاد سلول حدود یک و نیم در سه متر بود و پاهایمان را نمیتوانستم دراز کنیم چون در کف سلول جا نبود. یک قفسه زده بودند که وسایلمان را بگذاریم، یک پنجره خیلی کوچک داشت که رو بهبیرون باز میشود ولی آن را رنگ زده بودند که چیزی نبینیم. در آهنیش یک دریچه میلهای داشت که آن را برای غذا دادن باز میکردند.
در اوین و در بازجویهای زندان مادرم در ابتدا با تمام قوا تلاش کرده بود همه مسئولیتها را خودش بهعهده بگیرد تا من در معرض اتهامها و پیگردهای پاسداران قرار نگیرم. از اول بهآنها گفته بود دخترم مریض است تا آنها بهمن آسیبی نرسانند.
اولین بار که بهطور تصادفی با هم همبند شدیم وقتی وارد اتاق شدم مادرم را در نگاه اول نشناختم، از جایش نمیتوانست بلند شود و پاهایش از ضربههای شلاق و کابل آش و لاش بود همدیگر را در آغوش گرفتیم.....
Informazioni
Autore | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organizzazione | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Sito | - |
Tag |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company