آخرین خندهی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد - قسمت ۹
15 mar 2019 ·
25 min. 18 sec.
Scarica e ascolta ovunque
Scarica i tuoi episodi preferiti e goditi l'ascolto, ovunque tu sia! Iscriviti o accedi ora per ascoltare offline.
Descrizione
آخرین خندهی لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در نهمین قسمت از این کتاب صوتی خاطراتی از تلویزیونهای مداربسته و کلاسهای آموزشی آخوندی در زندان اوین بیان شده و اینکه چگونه مجاهدین از این امکان برای رد و بدل کردن اطلاعات استفاده میکردند، از مجاهدان شهید شهناز و اقدس یاد شده و در بخشهایی نیز از غذاهایهای زندان اوین صحبت شده است.
تلویزیون مداربسته و کلاسهای آموزشی
رژیم از سال ٦٢ سعی کرد برای آموزش و ارشاد ما فیلمهای مختلفی از وراجی های بی سروته آخوندهای دایناسور را برای ما پخش کند. گاه نیز آخوندهایی که به لحاظ فکری واقعاً به ١٤٠٠ سال قبل تعلق داشتند را به بند میآورد. برای شرکت در این کلاسها با یک تضاد مواجه بودیم. از یک طرف میتوانستیم با استفاده ازاین فرصت، با دوستانمان که در بند پایین بودند نامه رد و بدل کنیم، از سوی دیگر شرکت در این جلسات به نحوی به این معرکه گیریهای شیادانه مشروعیت میداد. پس از مشورت با یکدیگر، قرار شد هربار فقط دو نفر نوبتی بروند که بتوانیم خبرهای بند پایین را بگیریم. اسمش را هم گذاشتیم ملاقات با دوستان بند پایین. به زودی خائنان فهمیدند که ما به چه دلیل در این جلسات شرکت میکنیم. هما قاسملو، بریده خائنی که با بازجویان شعبه ٧ و شعبه ٤ برای شکار مجاهدین به خیابانها میرفت، با صدای بلند میگفت اینها منافقند به قیافهشان نمیخورد که برای گوش کردن بحثها بیایند، اینها برای دیدن دوستانشان میآیند و اطلاعات رد وبدل میکنند.
یاد اقدس
اقدس حسین زاده تقوی، همرزم و همزنجیر عزیزی که مدتهای مدید شب و روز در زندان با هم به سر بردیم، قبل از دستگیری، با بخش معلمین تهران کار میکرد. بازجوها به رغم شکنجه های وحشیانه، نتوانستند چیزی از او در بیاورند. بازجو به او میگفت میدانم که تو منافق هستی، آنقدر تو را میزنم که خودت بالا بیاوری. اقدس هم که میدانست بازجو چیزی در دست ندارد، مقاومت میکرد و میگفت من اصلاً کاره یی نبودهام.
حدود پنج، شش ماه پهلوی هم بودیم، باهم همگروه و هم خرج بودیم. اقدس زیر حکم بود و تا آخر هم به او حکم ندادند. بازجو تا روز آخر هم به او گفته بود از سرسختیات میدانم که مجاهد هستی، پنج سال نگهت داشتم اما نتوانستم برایت پرونده درست کنم و حالا ظاهراً تو باید آزاد بشوی. به این ترتیب دژخیمان با آ نهمه شکنجه و پس از پنج سال زندان، نتوانستند حتی هویتش را هم بفهمند. او پس از آزادی از زندان به مجاهدین پیوست و سپس در عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید.
قسم خوردم بر تو من ای عشق…
شهناز احسانیان، فرزند خانوادهیی محروم از زحمتکشان بابل بود. با شهناز همواره در دو کار شریک بودم، یکی سرودخوانی و اجرای مناسبتهای مختلف سازمانی مانند ٣٠ خرداد و ١٩ بهمن و دیگری قدم زدن بعد از غذا. سال ٦٣ من و شهناز را از هم جدا کردند و او را به قز لحصاربردند. در سال ٦٥ دوباره او را در قزلحصار دیدم. باهم قرار گذاشتیم که هرکس زودتر آزاد شد وسیله خروج از کشور و وصل به سازمان را فراهم کند تا بقیه هم به او برسند. وقتی من آزاد شدم، این مسئولیت برعهده من گذاشته شد ولی خودش هم یکماه بعد از من آزاد شد و درنهایت باهم همسفر شدیم. شهناز در عملیات چلچراغ مجروح شد ولی با همان جراحت و به اصرار خودش در عملیات فروغ شرکت کرد و در آن عملیات به شهادت رسید.
»خط و نقطه « و »دقمرگ پلو «
در تمام طول پاییز و زمستان، شام و صبحانه ما و برخی اوقات حتی ناهار ما، کره و مربا بود که بیش از نصف آن را دور میریختیم. غذای تابستانها هم که در اساس خیار گندیده یا در آستانة گندیدن با ماست ترشیده بود. بعدها برخی غذاها تغییر کرد و غذاهایی مثل عدس پلو، لوبیا و آبگوشت هم جزء برنامه غذایی شد. برای این غذاها هرکدام برحسب وضعیتی که داشت اسمیگذاشته بودیم: به عدس پلو میگفتیم خط و نقطه. چون عدس پلو همیشه پر از سنگریزههای کوچک وهمچنین نخ کنفی، طناب گونی و از این قبیل چیزها بود.
اسم پلومرغ را هم گذاشته بودیم دقمرگ پلو. اما این اسم به خاطر این بود که در اتاقمان چند نفر تودهیی بودند که همیشه اصرار میکردند از کل دیگ غذا این رشتههای گوشت مرغ را سوا کنیم و بین همه تقسیم کنیم.
این کار بعضاً یک ونیم ساعت وقت میگرفت درحالیکه همه گرسنه بودند و باید از انتظار دقمرگ میشدند تا این که غذا توزیع شود.
چای کافور
تا قبل از زندان، چای ترش، چای دارچین و امثال اینها را دیده یا چشیده بودیم. ولی در زندان فقط یک نوع چای به ما میدادند «چای کافور»که به طور تنفرآوری بوی کافور میداد طوریکه فی الواقع غیرقابل خوردن بود ولی ما ناگزیر خودمان را به آن عادت داده بودیم.
تلویزیون مداربسته و کلاسهای آموزشی
رژیم از سال ٦٢ سعی کرد برای آموزش و ارشاد ما فیلمهای مختلفی از وراجی های بی سروته آخوندهای دایناسور را برای ما پخش کند. گاه نیز آخوندهایی که به لحاظ فکری واقعاً به ١٤٠٠ سال قبل تعلق داشتند را به بند میآورد. برای شرکت در این کلاسها با یک تضاد مواجه بودیم. از یک طرف میتوانستیم با استفاده ازاین فرصت، با دوستانمان که در بند پایین بودند نامه رد و بدل کنیم، از سوی دیگر شرکت در این جلسات به نحوی به این معرکه گیریهای شیادانه مشروعیت میداد. پس از مشورت با یکدیگر، قرار شد هربار فقط دو نفر نوبتی بروند که بتوانیم خبرهای بند پایین را بگیریم. اسمش را هم گذاشتیم ملاقات با دوستان بند پایین. به زودی خائنان فهمیدند که ما به چه دلیل در این جلسات شرکت میکنیم. هما قاسملو، بریده خائنی که با بازجویان شعبه ٧ و شعبه ٤ برای شکار مجاهدین به خیابانها میرفت، با صدای بلند میگفت اینها منافقند به قیافهشان نمیخورد که برای گوش کردن بحثها بیایند، اینها برای دیدن دوستانشان میآیند و اطلاعات رد وبدل میکنند.
یاد اقدس
اقدس حسین زاده تقوی، همرزم و همزنجیر عزیزی که مدتهای مدید شب و روز در زندان با هم به سر بردیم، قبل از دستگیری، با بخش معلمین تهران کار میکرد. بازجوها به رغم شکنجه های وحشیانه، نتوانستند چیزی از او در بیاورند. بازجو به او میگفت میدانم که تو منافق هستی، آنقدر تو را میزنم که خودت بالا بیاوری. اقدس هم که میدانست بازجو چیزی در دست ندارد، مقاومت میکرد و میگفت من اصلاً کاره یی نبودهام.
حدود پنج، شش ماه پهلوی هم بودیم، باهم همگروه و هم خرج بودیم. اقدس زیر حکم بود و تا آخر هم به او حکم ندادند. بازجو تا روز آخر هم به او گفته بود از سرسختیات میدانم که مجاهد هستی، پنج سال نگهت داشتم اما نتوانستم برایت پرونده درست کنم و حالا ظاهراً تو باید آزاد بشوی. به این ترتیب دژخیمان با آ نهمه شکنجه و پس از پنج سال زندان، نتوانستند حتی هویتش را هم بفهمند. او پس از آزادی از زندان به مجاهدین پیوست و سپس در عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید.
قسم خوردم بر تو من ای عشق…
شهناز احسانیان، فرزند خانوادهیی محروم از زحمتکشان بابل بود. با شهناز همواره در دو کار شریک بودم، یکی سرودخوانی و اجرای مناسبتهای مختلف سازمانی مانند ٣٠ خرداد و ١٩ بهمن و دیگری قدم زدن بعد از غذا. سال ٦٣ من و شهناز را از هم جدا کردند و او را به قز لحصاربردند. در سال ٦٥ دوباره او را در قزلحصار دیدم. باهم قرار گذاشتیم که هرکس زودتر آزاد شد وسیله خروج از کشور و وصل به سازمان را فراهم کند تا بقیه هم به او برسند. وقتی من آزاد شدم، این مسئولیت برعهده من گذاشته شد ولی خودش هم یکماه بعد از من آزاد شد و درنهایت باهم همسفر شدیم. شهناز در عملیات چلچراغ مجروح شد ولی با همان جراحت و به اصرار خودش در عملیات فروغ شرکت کرد و در آن عملیات به شهادت رسید.
»خط و نقطه « و »دقمرگ پلو «
در تمام طول پاییز و زمستان، شام و صبحانه ما و برخی اوقات حتی ناهار ما، کره و مربا بود که بیش از نصف آن را دور میریختیم. غذای تابستانها هم که در اساس خیار گندیده یا در آستانة گندیدن با ماست ترشیده بود. بعدها برخی غذاها تغییر کرد و غذاهایی مثل عدس پلو، لوبیا و آبگوشت هم جزء برنامه غذایی شد. برای این غذاها هرکدام برحسب وضعیتی که داشت اسمیگذاشته بودیم: به عدس پلو میگفتیم خط و نقطه. چون عدس پلو همیشه پر از سنگریزههای کوچک وهمچنین نخ کنفی، طناب گونی و از این قبیل چیزها بود.
اسم پلومرغ را هم گذاشته بودیم دقمرگ پلو. اما این اسم به خاطر این بود که در اتاقمان چند نفر تودهیی بودند که همیشه اصرار میکردند از کل دیگ غذا این رشتههای گوشت مرغ را سوا کنیم و بین همه تقسیم کنیم.
این کار بعضاً یک ونیم ساعت وقت میگرفت درحالیکه همه گرسنه بودند و باید از انتظار دقمرگ میشدند تا این که غذا توزیع شود.
چای کافور
تا قبل از زندان، چای ترش، چای دارچین و امثال اینها را دیده یا چشیده بودیم. ولی در زندان فقط یک نوع چای به ما میدادند «چای کافور»که به طور تنفرآوری بوی کافور میداد طوریکه فی الواقع غیرقابل خوردن بود ولی ما ناگزیر خودمان را به آن عادت داده بودیم.
Informazioni
Autore | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organizzazione | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Sito | - |
Tag |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Commenti