آخرین خنده‌ی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد - قسمت ۱۱

31 mar 2019 · 19 min. 7 sec.
آخرین خنده‌ی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد - قسمت ۱۱
Descrizione
آخرین خنده‌ی لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجی‌نژاد است. یازدهمین و آخرین قسمت از این کتاب صوتی، از دلتنگی و سکوت وحشت‌بار یک‌ماهه در زندان گوهردشت صحبت شده و از هشت ماه اسارت در زندان قزلحصار و در نهایت زندان اوین. آخرین سخن، سخن آزادی و وصل دوباره به سازمان مجاهدین خلق ایران است.
گوهردشت، قلعة سکوت
در یکی از روزهای خرداد ٦٤ ، هنوز در اوین بودم که اسم من و حدود ٧٠ نفر از بچه‌ها را خواندند وگفتند وسایلتان راجمع کنید، منتقل می‌شوید. وقتی از تهران خارج شدیم همه اش به این فکر می‌کردیم که آیا به قزلحصار می‌رویم یا به گوهردشت؟
برخی بچه ها پرده ها را کنار زدند و از مسیر متوجه شدیم که راهی گوهردشت هستیم. حدود یکماه شاید هم کمی بیشتر در گوهردشت بودیم، جایی که در سکوت تقریباً مطلق فرورفته بود، هیچ صدایی را از جایی نمی‌شنیدیم. به رغم اینکه یک ماهی درگوهردشت بودیم، ولی اصلاً با آن آداپته نمی‌شدم و همواره دلم به یاد اوین و یارانم درآنجا بود. یاد اوین می‌افتادم که انگار دیوارهایش هم با آدم حرف می‌زد و یاد تپه های پرازخاطره‌اش که برایم مقدس بود.
بعد از یك ماه كه در وضعیت به شدت اسفباری به سر بردیم؛ یعنی نه از حمام خبری بود و نه از حداقل امكانات بهداشتی برخوردار بودیم و نه ملاقاتی داشتیم، تعدادی از ما را به بند ٣ قزلحصار بردند. حدود هشت ماه در قزلحصار، وقت خوبی بود برای این که هوای آزاد بخوریم و ساعتهای زیادی بدون محدودیت در حیاط قدم بزنیم، امکان بازی والیبال و سایر بازیهای جمعی هم فراهم بود، فضای آنجا بعد از برچیده شدن بند مسکونی و قفسها بالنسبه باز شده بود و بسیار متفاوت با اوین بود. هشت ماهی که طی سال ٦٤ در قزلحصار بودم، دوران آرام و بی تنشی بود. البته برای بچه هایی که قبل از من در این بند بودند هرکجای بند پراز خاطره‌های وحشتناکی بود که گاهی برایمان تعریف می‌کردند.
مرا ببر امید دلنواز من
روزی از روزهای بهار سال ٦٥ ، اسم ٢٠ نفر، ازجمله مرا، خواندند وگفتند آماده شوید که به اوین منتقل می‌شوید. وقتی علت انتقال را پرسیدیم گفتند چون روزهای آخر حکمتان را می‌گذرانید، به اوین می‌روید که ریل آزادی را طی کنید. آن روز از روزهای بسیار سخت زندگیم بود، ساعت چهار یا پنج بعدازظهر بود که باید از همه عزیزانم خداحافظی می‌کردم، احساس می‌کردم در برزخ زندگی می‌کنم، با خودم می‌گفتم اگر آزاد شوم، ولی نتوانم به سازمان وصل شوم چکار کنم؟ حداقل در زندان پیش بچه‌ها و رو در روی دشمن هستم، ولی در بیرون چه باید کرد؟ بچه‌ها هرکدام سفارشات خاص خود را داشتند. یکی به من یک کد می‌داد و از من می‌خواست که آن را به عنوان کد رادیویی او داشته باشم و می‌افزود «شاید روزی من هم توانستم خودم رابه بیرون برسانم».
ساعت ٩شب به اوین رسیدیم. ابتدا ما را به بند ٢٠٩ بردند ولی روز بعد به بند ٤ طبقه پایین آوردند. وقتی وارد بند شدیم غیر از ما هیچکس نبود. این همان بندی بود که مدتها بیش از ٦٠٠ نفر را در آن جا داده بودند وحالا خالی خالی بود. درآنجا صدای زمختی را شنیدم که گفت چشمبندت را به اندازه یی بالا بزن که کاغذ را ببینی، دیدم کاغذی را سه نفر به عنوان ضامن من امضا کرده بودند. برگه آزادی را امضا کردم و یک امضای دیگر هم گرفتند که باید هر دوهفته یکبار خودم را به کمیته محل معرفی کنم و اگر دست از پا خطا کنم به زندان برگردانده می‌شوم.
هیچ علاقه یی به نگاه کردن خیابانها نداشتم. ساعت هفت بعدازظهر بود که به خانه پرخاطره مان رسیدیم، خانه‌یی که آخرین بار قبل٣۰ خرداد آنجا را ترک کرده بودم و حالا وقتی برمی‌گشتم هیچ‌کدام از عزیزانم در آن نبودند و من تک و تنها مانده بودم. در طول راه تصمیم گرفتم تا به خانه رسیدم اول صدای‌مجاهد را گوش کنم و به این ترتیب حداقل خودم را به صدای مجاهد وصل کنم تا راه را پیدا کنم.
وقتی رادیو را روی موج صدای مجاهد تنظیم كردم اولین چیزی كه شنیدم این ترانه بود:
مرا ببر مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می‌كشانیم
فراتر از ستاره می‌نشانیم…
احساس می كردم وجودم مثل كویری تشنه است كه این صدای دلنشین را قطره قطره می‌نوشد، اما باز هم تشنه‌تر می‌شود.
بعد از سالها، داشتم صدای مجاهد را می‌شنیدم. به رغم هر پارازیتی كه روی آن می افتاد، ولی من از لا به لای آن مثل تشنه‌یی كه پس از فرسنگها به آب رسیده باشد، صدایی را كه با همه آرزوهایم گره خورده بود، می شنیدم. باز احساس می‌كردم در همه دور و برم چشم‌های منتظر همرزمان اسیرم را می‌بینم و آن سفارشات آخرینشان را و صدای سهیلا درگوشم طنین می‌انداخت:
چو از این كویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شكوفه ها، به باران
برسان سلام ما را…
Informazioni
Autore Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Organizzazione Radio Mojahed - رادیو مجاهد
Sito -
Tag

Sembra che non tu non abbia alcun episodio attivo

Sfoglia il catalogo di Spreaker per scoprire nuovi contenuti

Corrente

Copertina del podcast

Sembra che non ci sia nessun episodio nella tua coda

Sfoglia il catalogo di Spreaker per scoprire nuovi contenuti

Successivo

Copertina dell'episodio Copertina dell'episodio

Che silenzio che c’è...

È tempo di scoprire nuovi episodi!

Scopri
La tua Libreria
Cerca