اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت هشتم- بهداری اوین
25 set 2020 ·
18 min. 39 sec.
Scarica e ascolta ovunque
Scarica i tuoi episodi preferiti e goditi l'ascolto, ovunque tu sia! Iscriviti o accedi ora per ascoltare offline.
Descrizione
بهداري اوين
يك هفته بعد از اولين روزي كه براي بازجويي صدايم زدند،
از آنجا كه به وضعيتم رسيدگي نميشد، پاهايم چرك كرد و چون
پتوهاي سلولم همه خون آلود شده بود؛ سلول بوي چرك و خون
گرفته و وضعيت بدي ايجاد شده بود. تا جايي كه از بوي چرك
پاهايم دچار تهوع ميشدم. يكبار زماني كه يكي از زنهاي پاسدار
براي به اصطلاح پانسمان آمد و وضع پاهايم را ديد، به پاسدار ديگري
گفت پانسمان فايده ندارد، بايد او را به بهداري ببريم.
مرا با برانكارد به بهداري اوين بردند. آن جا دكتر شمس چك
كرد و گفت بايد بستري و جراحي شود. مسئول بهداري گفت: بدون
موافقت بازجويش نمي توانيم او رابستري كنيم.زنگ زدند و به پاسدار
مسئول بخش بستري خواهران گفتند بازجويش گفته بايد در يك اتاق
به تنهايي بستري شود و نبايد با كسي تماس بگيرد، در غير اينصورت
به سلول برگردد. مسئول بخش هم گفت ما سه تا اتاق داريم كه در هر
كدام زنداني بستري داريم و نميتوانيم او را تنها بستري كنيم. براي
همين دوباره مرا با همان وضعيت به سلول برگرداندند.
چند روز بعد كه ديگر پاهايم آماس كرده و وضع شان وخيم شده
بود، دوباره آمدند و مرا به بهداري بردند و آنجا در يكي از اتاقهايي كه دو خواهر ديگر هم بستري بودند، خواباندند.
يكي از آن دو نفر، مجاهد خلق آزاده طبيب بود. او به شدت
شكنجه شده و وضع جسمي اش بسيار وخيم اما با اين حال سرشار
از روحيه انقلابي بود. شيرزني كه حسرت يك ناله را هم به دل
شكنجه گرانش گذاشته بود. او براي بار دوم دستگير شده بود. جرمش
فقط اين بود كه بعد از آزادي، يكبار با يكي از دوستانش در خارج
از كشور كه هوادار مجاهدين بوده تماس گرفته و از آنجا كه تلفن
خانه شان تحت كنترل بوده، دستگيرش كردند. از او در جاي ديگري
صحبت خواهم كرد.
بعد از حدود يك ماه كه در بهداري اوين بودم، يكروز صبح
من و آزاده را با عجله از بهداري مرخص كردند و به شعبة بازجويي
فرستادند. در آن جا ما را تا شب نگه داشتند و شب دوباره به سلول
انفرادي فرستادند.
سلول انفرادي
در زندگيم، همواره بدترين چيزي كه در ذهنم مي توانستم تصور
كنم، تنهايي بود. هميشه به شوخي يا جدي به بچه ها ميگفتم بدترين
شكنجه براي من سلول انفرادي است و حتماً در آن جا ديوانه مي شوم.
به همين دليل اوايل كه به سلول انفرادي افتادم، براي اينكه بتوانم
راحت تر آنرا تحمل كنم، به خودم گفتم: حق نداري در چنين
شرايطي حتي خم به ابرو بياوري. براي خودت ببُركه دو سه ماه اينجا
هستي و بايد آن را با روحية شاداب و انقلابي تحمل كني و بگذراني...
برايم دو سه ماه انفرادي مثل ۱۰ سال بود و با گفتن و فكركردن به
اين مدت، ميخواستم تخميني بيشتر از حدس و گمان خودم بزنم و
اينطوري تحمل و مقاومتم را بالا ببرم. اما دو سه ماه گذشت و خبري
از تمام شدن انفرادي نشد.
كم كم با شرايط سلول انفرادي منطبق شدم. در سلول برنامة
روزانة مفصلي ترتيب دادم. روزي دو بار ورزش، چندين ساعت مرور
كتابهايي كه خوانده بودم، مرور تاريخچة سازمان، خواندن سرود،
نظافت سلول، قدم زدن و…خلاصه وقتم پر بود.
بعد از مدتي دوستاني هم پيدا كردم و با ضربات مورس با
سلولهاي كناري ا م صحبت ميكردم. در هركدام از آن سلولها طي
مدتي كه آنجا بودم دو سه نفر جا به جا شدند. يكبار وقتي مورس زدم
و با نفري كه در سلول كناري بود، صحبت كردم گفت طرفدار حزب
توده است. از آنجا كه مي دانستم تودها ي ها به طور جريان وار با رژيم
و بازجوها همكاري ميكنند، به او نگفتم كه مجاهدم. دو سه روز
بعد به بازجويي صدايم كردند و اين بار كتك ميزدند و ميپرسيدند
با مورس چه چيزهايي به سلولهاي كناريت گفته اي؟ معلوم بود آن
توده ا ي لو داده است.
يكباريك دختر ۱۸ ساله را درسلول كناريم انداختند.بعد از چند
روز توانستم با او ارتباط برقرار كنم. او تعريف كرد كه به همراه تعداد
ديگري قصد خروج از كشور را داشتند، ولي قبل از اجراي طرحشان
دستگير ميشوند. از آنجا كه او توانسته بود قبل از دستگيري بليط هواپيمايش را از بين ببرد و بقيه نفرات هم او را لو نداده بودند، بعد از
مدتي كه از او بازجويي كرده و كتكش زدند و چيزي درنياوردند،
آزادش كردند.
او هيچ آشنايي با مجاهدين نداشت و سياسي هم نبود، صرفاً از
روي ماجراجويي دنبال اين كار رفته بود. تا دو سه ماه به همين ترتيب
با هم صحبت كرديم و من هرچه خودم از مجاهدين بلد بودم برايش
گفتم. بعد از دو سه ماه كه ميخواست آزاد شود، به من گفت وقتي
بيرون رفتم، حتماً دنبال مجاهدين ميروم و پيدايشان مي كنم. بعدها
هميشه به فكرش بودم و خيلي دلم مي خواست بدانم كجاست و چكار
ميكند؟
طي مدتي كه در انفرادي بودم، در شبانه روز فقط براي دادن غذا
دريچة كوچك زير در را باز ميكردند. هر چند وقت يكبار هم براي
بازجويي ميبردند. ساعتم را هنگام ورود به سلول گرفته بودند و در
طول شبانه روز نمي فهميدم ساعت چند است. اما بعد از مدتي صداي
ساعت دانشگاه ملي را كه گويا تا آنموقع خراب بود و تازه درست
شده بود شنيدم و به وسيلة آن، ميتوانستم حدود زمان را تشخيص
بدهم. خود اين صدا و اين ساعت، براي من دانشگاه، دانشجويان
و لحظه هاي زيبايي را تداعي ميكرد و پس از ماهها كه در سلول
انفرادي و زير شكنجه و بازجويي بودم، رابطه ام را با زيبايي هاي شهر و
مردم دوست داشتني كوچه و خيابان برقرار مي كرد.
صبح يكي از روزهاي مرداد ۶۳ آمدند و درِ تعداد زيادي از سلولها، ازجمله سلول مرا باز كردند و همه را با چشمبند به خط كردند
و با عجله به يك ساختمان ديگر برده و همه را در چند اتاق رو به ديوار
روي زمين نشاندند. در هر اتاق هم پاسداري ايستاده بود كه با هم
حرف نزنيم يا سرمان را برنگردانيم. در ميان زندانيان طاهره صمدي،
كه تحت فشارها و شكنجه ها به وضعيت شديد عصبي دچار شده بود
و خواهرش نادره و همچنين آزادة طبيب كه در بهداري اوين هم اتاق
بوديم، را توانستم ببينم و بشناسم.
فكر ميكردم لابد چيزي پيش آمده است. مثلاً مجاهدين ضربة
سنگيني به رژيم زده اند و آنها به تلافي ميخواهند عده يي از ما را
اعدام كنند و به اصطلاح زهرچشم بگيرند. چون بارها شنيده بودم
كه لاجوردي ميگفت: يكروزي بالاخره همه تان را با هم به رگبار
ميبنديم.
تا نيمه هاي شب همة ما را در همان حالت نگه داشتند و
نمي گذاشتند كمترين حركتي كرده يا حرفي بزنيم. به نظر مي آمد
اتاقي كه در آن بوديم، جايي است كه بچه ها را قبل از اعدام در آن
جمع مي كنند. در گوشه يي كه من نشسته بودم در چند نقطة ديوار
يادگارهايي ازجمله چند بيت شعر و نام افراد همراه با تاريخ نوشته
شده بود. در يك جا نوشته بود: در تاريخ ۰۰ / ۵/ ۶۳ ما ۱۹ نفر براي
اعدام رفتيم. روزش يادم نمانده ولي تاريخ آن مربوط به يك هفته قبل
از آن روز بود. آن شب پيش خودم فكر كردم كه اگر اين ديوارها
زبان داشتند و لب مي گشودند، چه چيزها كه به ياد مي آوردند و چه حماسه هايي را تعريف ميكردند. در همين فكر بودم كه به ياد اين
شعر مولانا افتادم:
جملة ذرات عالم در نهان
با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميع يم و بصيريم و هُشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
و راستي در اين جهان هدف دار و قانونمند كه انسان گل سرسبد آن
است، مگر عملي هست كه توسط انسان صورت بگيرد ولي آثارش را
در همه جا باقي نگذارد؟ عملي هست كه در همه جا ثبت نشود يا از
بين برود يا عاقبت برملا و افشا نشود؟ مگر همة انسانها در برابر اعمال
خوب يا بد خود قرار نميگيرند؟ پس روزي ميرسد كه اين در و
ديوارها هم زبان باز ميكنند و گواهي ميدهند بر تك تك آنچه در
اوين، قزلحصار، گوهردشت و صدها زندان و شكنجه گاه ديگر اين
رژيم گذشته و گواهي ميدهند بر اينكه در اين سالها بر مردم ما و
فرزندان مجاهدشان و بر زنان و دختران ايران كه فقط و فقط آزادي
ميخواستند، چه گذشته است!
خلاصه آن روز تا ديروقت شب همگي آنجا بوديم. نيمه شب
آمدند و دوباره همه مان را به خط كردند و به همان سلولهاي خودمان
برگرداندند. وقتي وارد سلول شدم، ديدم تمام وسايل و پتويم را داخل
يك كيسه زبالة بزرگ ريخته ا ند و آن را وسط سلول گذاشته اند.
بعدها كه به بند عمومي رفتم و سؤال كردم، بچه ها گفتند در آن زمان يك هيأت براي بازديد آمده بود كه نميدانيم از طرف كدام
ارگان بود ولي نگذاشتند حتي از بندهاي عمومي بازديد كنند و آنها
هيچ كدام از بچه ها را نديده بودند. البته من همانموقع كه وضعيت
سلول را ديدم اين را حدس زده بودم.
در يكي از اولين روزهايي كه از بهداري اوين به سلول برگشته
بودم، براي بازجويي به شعبة ۷ صدايم كردند. بازجو مرا به طبقة سوم
كه به ا صطلاح دادگاه بود برد و وارد اتاقي كرد كه آخوندي در آن
نشسته بود. بازجو به آخوند گفت حاج آقا اين را آورده ام كه برايش
حكم تعزير بگيرم چون اطلاعاتش را نميدهد. آخوند مربوطه به من
گفت: چرا حرف نميزني؟ گفتم: آخر اطلاعاتي ندارم كه بدهم.
گفت: مثل اينكه هنوز نفهميده اي كجا هستي و با چه كسي طرفي!
بعد رو كرد به بازجو و گفت: ابتدا ۵۰۰ ضربه شلاق به او بزنيد، اگر
باز هم اطلاعاتش را نداد، آنقدر بزنيد تا حرف بزند!
پرسيدم: به كجا ميخواهيد كابل بزنيد؟ چون از پاهايم كه چيزي
نمانده است.
آخوند به بازجو گفت: دهانش را سرويس كنيد كه حرف زدن
يادش برود. بازجو هم از حكم او تشكر كرد. براي بازجويي به شعبه
برگشتيم و دوباره شروع شد… مدتي بعد، از همان سلول انفرادي مرا
به دادگاه فرستادند و بعد از آن منتظر حكم شدم.
يك هفته بعد از اولين روزي كه براي بازجويي صدايم زدند،
از آنجا كه به وضعيتم رسيدگي نميشد، پاهايم چرك كرد و چون
پتوهاي سلولم همه خون آلود شده بود؛ سلول بوي چرك و خون
گرفته و وضعيت بدي ايجاد شده بود. تا جايي كه از بوي چرك
پاهايم دچار تهوع ميشدم. يكبار زماني كه يكي از زنهاي پاسدار
براي به اصطلاح پانسمان آمد و وضع پاهايم را ديد، به پاسدار ديگري
گفت پانسمان فايده ندارد، بايد او را به بهداري ببريم.
مرا با برانكارد به بهداري اوين بردند. آن جا دكتر شمس چك
كرد و گفت بايد بستري و جراحي شود. مسئول بهداري گفت: بدون
موافقت بازجويش نمي توانيم او رابستري كنيم.زنگ زدند و به پاسدار
مسئول بخش بستري خواهران گفتند بازجويش گفته بايد در يك اتاق
به تنهايي بستري شود و نبايد با كسي تماس بگيرد، در غير اينصورت
به سلول برگردد. مسئول بخش هم گفت ما سه تا اتاق داريم كه در هر
كدام زنداني بستري داريم و نميتوانيم او را تنها بستري كنيم. براي
همين دوباره مرا با همان وضعيت به سلول برگرداندند.
چند روز بعد كه ديگر پاهايم آماس كرده و وضع شان وخيم شده
بود، دوباره آمدند و مرا به بهداري بردند و آنجا در يكي از اتاقهايي كه دو خواهر ديگر هم بستري بودند، خواباندند.
يكي از آن دو نفر، مجاهد خلق آزاده طبيب بود. او به شدت
شكنجه شده و وضع جسمي اش بسيار وخيم اما با اين حال سرشار
از روحيه انقلابي بود. شيرزني كه حسرت يك ناله را هم به دل
شكنجه گرانش گذاشته بود. او براي بار دوم دستگير شده بود. جرمش
فقط اين بود كه بعد از آزادي، يكبار با يكي از دوستانش در خارج
از كشور كه هوادار مجاهدين بوده تماس گرفته و از آنجا كه تلفن
خانه شان تحت كنترل بوده، دستگيرش كردند. از او در جاي ديگري
صحبت خواهم كرد.
بعد از حدود يك ماه كه در بهداري اوين بودم، يكروز صبح
من و آزاده را با عجله از بهداري مرخص كردند و به شعبة بازجويي
فرستادند. در آن جا ما را تا شب نگه داشتند و شب دوباره به سلول
انفرادي فرستادند.
سلول انفرادي
در زندگيم، همواره بدترين چيزي كه در ذهنم مي توانستم تصور
كنم، تنهايي بود. هميشه به شوخي يا جدي به بچه ها ميگفتم بدترين
شكنجه براي من سلول انفرادي است و حتماً در آن جا ديوانه مي شوم.
به همين دليل اوايل كه به سلول انفرادي افتادم، براي اينكه بتوانم
راحت تر آنرا تحمل كنم، به خودم گفتم: حق نداري در چنين
شرايطي حتي خم به ابرو بياوري. براي خودت ببُركه دو سه ماه اينجا
هستي و بايد آن را با روحية شاداب و انقلابي تحمل كني و بگذراني...
برايم دو سه ماه انفرادي مثل ۱۰ سال بود و با گفتن و فكركردن به
اين مدت، ميخواستم تخميني بيشتر از حدس و گمان خودم بزنم و
اينطوري تحمل و مقاومتم را بالا ببرم. اما دو سه ماه گذشت و خبري
از تمام شدن انفرادي نشد.
كم كم با شرايط سلول انفرادي منطبق شدم. در سلول برنامة
روزانة مفصلي ترتيب دادم. روزي دو بار ورزش، چندين ساعت مرور
كتابهايي كه خوانده بودم، مرور تاريخچة سازمان، خواندن سرود،
نظافت سلول، قدم زدن و…خلاصه وقتم پر بود.
بعد از مدتي دوستاني هم پيدا كردم و با ضربات مورس با
سلولهاي كناري ا م صحبت ميكردم. در هركدام از آن سلولها طي
مدتي كه آنجا بودم دو سه نفر جا به جا شدند. يكبار وقتي مورس زدم
و با نفري كه در سلول كناري بود، صحبت كردم گفت طرفدار حزب
توده است. از آنجا كه مي دانستم تودها ي ها به طور جريان وار با رژيم
و بازجوها همكاري ميكنند، به او نگفتم كه مجاهدم. دو سه روز
بعد به بازجويي صدايم كردند و اين بار كتك ميزدند و ميپرسيدند
با مورس چه چيزهايي به سلولهاي كناريت گفته اي؟ معلوم بود آن
توده ا ي لو داده است.
يكباريك دختر ۱۸ ساله را درسلول كناريم انداختند.بعد از چند
روز توانستم با او ارتباط برقرار كنم. او تعريف كرد كه به همراه تعداد
ديگري قصد خروج از كشور را داشتند، ولي قبل از اجراي طرحشان
دستگير ميشوند. از آنجا كه او توانسته بود قبل از دستگيري بليط هواپيمايش را از بين ببرد و بقيه نفرات هم او را لو نداده بودند، بعد از
مدتي كه از او بازجويي كرده و كتكش زدند و چيزي درنياوردند،
آزادش كردند.
او هيچ آشنايي با مجاهدين نداشت و سياسي هم نبود، صرفاً از
روي ماجراجويي دنبال اين كار رفته بود. تا دو سه ماه به همين ترتيب
با هم صحبت كرديم و من هرچه خودم از مجاهدين بلد بودم برايش
گفتم. بعد از دو سه ماه كه ميخواست آزاد شود، به من گفت وقتي
بيرون رفتم، حتماً دنبال مجاهدين ميروم و پيدايشان مي كنم. بعدها
هميشه به فكرش بودم و خيلي دلم مي خواست بدانم كجاست و چكار
ميكند؟
طي مدتي كه در انفرادي بودم، در شبانه روز فقط براي دادن غذا
دريچة كوچك زير در را باز ميكردند. هر چند وقت يكبار هم براي
بازجويي ميبردند. ساعتم را هنگام ورود به سلول گرفته بودند و در
طول شبانه روز نمي فهميدم ساعت چند است. اما بعد از مدتي صداي
ساعت دانشگاه ملي را كه گويا تا آنموقع خراب بود و تازه درست
شده بود شنيدم و به وسيلة آن، ميتوانستم حدود زمان را تشخيص
بدهم. خود اين صدا و اين ساعت، براي من دانشگاه، دانشجويان
و لحظه هاي زيبايي را تداعي ميكرد و پس از ماهها كه در سلول
انفرادي و زير شكنجه و بازجويي بودم، رابطه ام را با زيبايي هاي شهر و
مردم دوست داشتني كوچه و خيابان برقرار مي كرد.
صبح يكي از روزهاي مرداد ۶۳ آمدند و درِ تعداد زيادي از سلولها، ازجمله سلول مرا باز كردند و همه را با چشمبند به خط كردند
و با عجله به يك ساختمان ديگر برده و همه را در چند اتاق رو به ديوار
روي زمين نشاندند. در هر اتاق هم پاسداري ايستاده بود كه با هم
حرف نزنيم يا سرمان را برنگردانيم. در ميان زندانيان طاهره صمدي،
كه تحت فشارها و شكنجه ها به وضعيت شديد عصبي دچار شده بود
و خواهرش نادره و همچنين آزادة طبيب كه در بهداري اوين هم اتاق
بوديم، را توانستم ببينم و بشناسم.
فكر ميكردم لابد چيزي پيش آمده است. مثلاً مجاهدين ضربة
سنگيني به رژيم زده اند و آنها به تلافي ميخواهند عده يي از ما را
اعدام كنند و به اصطلاح زهرچشم بگيرند. چون بارها شنيده بودم
كه لاجوردي ميگفت: يكروزي بالاخره همه تان را با هم به رگبار
ميبنديم.
تا نيمه هاي شب همة ما را در همان حالت نگه داشتند و
نمي گذاشتند كمترين حركتي كرده يا حرفي بزنيم. به نظر مي آمد
اتاقي كه در آن بوديم، جايي است كه بچه ها را قبل از اعدام در آن
جمع مي كنند. در گوشه يي كه من نشسته بودم در چند نقطة ديوار
يادگارهايي ازجمله چند بيت شعر و نام افراد همراه با تاريخ نوشته
شده بود. در يك جا نوشته بود: در تاريخ ۰۰ / ۵/ ۶۳ ما ۱۹ نفر براي
اعدام رفتيم. روزش يادم نمانده ولي تاريخ آن مربوط به يك هفته قبل
از آن روز بود. آن شب پيش خودم فكر كردم كه اگر اين ديوارها
زبان داشتند و لب مي گشودند، چه چيزها كه به ياد مي آوردند و چه حماسه هايي را تعريف ميكردند. در همين فكر بودم كه به ياد اين
شعر مولانا افتادم:
جملة ذرات عالم در نهان
با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميع يم و بصيريم و هُشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
و راستي در اين جهان هدف دار و قانونمند كه انسان گل سرسبد آن
است، مگر عملي هست كه توسط انسان صورت بگيرد ولي آثارش را
در همه جا باقي نگذارد؟ عملي هست كه در همه جا ثبت نشود يا از
بين برود يا عاقبت برملا و افشا نشود؟ مگر همة انسانها در برابر اعمال
خوب يا بد خود قرار نميگيرند؟ پس روزي ميرسد كه اين در و
ديوارها هم زبان باز ميكنند و گواهي ميدهند بر تك تك آنچه در
اوين، قزلحصار، گوهردشت و صدها زندان و شكنجه گاه ديگر اين
رژيم گذشته و گواهي ميدهند بر اينكه در اين سالها بر مردم ما و
فرزندان مجاهدشان و بر زنان و دختران ايران كه فقط و فقط آزادي
ميخواستند، چه گذشته است!
خلاصه آن روز تا ديروقت شب همگي آنجا بوديم. نيمه شب
آمدند و دوباره همه مان را به خط كردند و به همان سلولهاي خودمان
برگرداندند. وقتي وارد سلول شدم، ديدم تمام وسايل و پتويم را داخل
يك كيسه زبالة بزرگ ريخته ا ند و آن را وسط سلول گذاشته اند.
بعدها كه به بند عمومي رفتم و سؤال كردم، بچه ها گفتند در آن زمان يك هيأت براي بازديد آمده بود كه نميدانيم از طرف كدام
ارگان بود ولي نگذاشتند حتي از بندهاي عمومي بازديد كنند و آنها
هيچ كدام از بچه ها را نديده بودند. البته من همانموقع كه وضعيت
سلول را ديدم اين را حدس زده بودم.
در يكي از اولين روزهايي كه از بهداري اوين به سلول برگشته
بودم، براي بازجويي به شعبة ۷ صدايم كردند. بازجو مرا به طبقة سوم
كه به ا صطلاح دادگاه بود برد و وارد اتاقي كرد كه آخوندي در آن
نشسته بود. بازجو به آخوند گفت حاج آقا اين را آورده ام كه برايش
حكم تعزير بگيرم چون اطلاعاتش را نميدهد. آخوند مربوطه به من
گفت: چرا حرف نميزني؟ گفتم: آخر اطلاعاتي ندارم كه بدهم.
گفت: مثل اينكه هنوز نفهميده اي كجا هستي و با چه كسي طرفي!
بعد رو كرد به بازجو و گفت: ابتدا ۵۰۰ ضربه شلاق به او بزنيد، اگر
باز هم اطلاعاتش را نداد، آنقدر بزنيد تا حرف بزند!
پرسيدم: به كجا ميخواهيد كابل بزنيد؟ چون از پاهايم كه چيزي
نمانده است.
آخوند به بازجو گفت: دهانش را سرويس كنيد كه حرف زدن
يادش برود. بازجو هم از حكم او تشكر كرد. براي بازجويي به شعبه
برگشتيم و دوباره شروع شد… مدتي بعد، از همان سلول انفرادي مرا
به دادگاه فرستادند و بعد از آن منتظر حكم شدم.
Informazioni
Autore | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organizzazione | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Sito | - |
Tag |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Commenti